loading...
هر رمانی بخوای تو وبلاگمون هست
REYHANEH بازدید : 469 سه شنبه 20 مرداد 1394 نظرات (0)

اینم قسمت 19

نظر

خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم تا اشکام آرایشمو خراب کنه. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق دوباره به شدت باز شد و آرتان با تابلو ها اومد تو ... خم شد همه رو گذاشت زیر تخت و گفت:- اینا همه اشون باید اینجا باشن ... وای به حالت اگه آویزنشون کنی به دیوارای بیرون ...با بغض گفتم:- آرتان ...- آرتان بی آرتان ... تو که هنوز اون بی صاحاب تنته ... پاشو درش بیار گفتم ...- نمی خوام ... اصلا به تو چه؟ دوست دارم همینو بپوشم ... دلم می خواد عکسامو بزنم به دیوار تا همه ببینن ... دستمو کشید و از روی تخت بلندم کرد. با خشونت منو در آغوش کشید که حس کردم استخونام دارن له می شن. آروم و شمرده شمرده در گوشم گفت:- می رم بیرون ... وقتی برمی گردم دیگه این تنت نباشه ... فهمیدی کوچولو؟همینطور که این حرفا رو می زد آروم دستشو روی بدنم حرکت می داد. شل شده بودم توی بغلش ... می دونم علت بغل کردنش این بود که تحکم حرفشو در گوشم بیشتر به رخم بکشه ... ولی من چرا داشتم لذت می بردم؟ یعنی حرکت دستش روی بدن من بی معنی بود؟ یعنی نفسای داغش که داشت گردنمو می سوزوند بیخود بود؟ یعنی آهی که کشید بی مفهوم بود؟ آه کشید و منو ول کرد و از اتاق رفت بیرون. تن بی جونمو انداختم روی تخت ... دوباره در باز شد و اینبار آتوسا اومد تو ... با دیدن من بی توجه به حالتم گفت:- این شوهرت چش شد؟ داشتم صداش می کردم ولی رفت از در بیرون .... عین ببر وحشی شده بود انگار ...حرفش هنوز تموم نشده بود که با دیدن من و عکسم روی دیوار لبخندی شیطانی روی صورتش پخش شد و گفت:- حالا فهمیدم بدبخت چش شده بود ... تورو اینجوری دیده ... حالی به حالی شده ... وقتم نداشته کاری کنه ... زده از خونه بیرون ... آره از چشای سرخش پیدا بود یه چیزیشه ...اینم چه دل خوشی داشت! از جا بلند شدم و بی توجه به اون از داخل کمدم یه بلوز توری مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم ... اینم قشنگ بود و تن خور فوق العاده ای داشت. آتوسا با تعجب گفت:- چرا عوضش کردی؟! قشنگ بود که!- اینجوری راحت ترم ...دوباره روی گونه ام رژ گونه زدم و گفتم:- بریم بیرون خواهری ببینم چی کار کردی ...آتوسا خندید و در حالی که دنبال من می اومد بیرون گفت:- تو انگار از اونم بدتری ... آتوسا میوه ها رو خیلی قشنگ روی میز چیده و تزئین کرده بود ... شربت هم توی تنگ های بلوری درست کرده بود ... دستی روی شکم برجسته کوچولوش کشیدم و گفتم:- ببخشید خواهری با این وضعت خیلی زحمت کشیدیا ...- خواهش ... بالاخره یه خواهر که بیشتر نداریم ... - مانی کی می یاد؟- زنگش زدم تو راه بود ...همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد. وای خاک بر سرم مهمونا اومدن. ولی آرتان که نبود! منم که کسیو نمی شناختم حالا چه خاکی باید تو سرم می ریختم؟ با دلهره رفتم طرف آیفون و جواب دادم. در کمال خوشخبتی صدای شاد و شنگول شبنم و بنفشه پیچید توی آیفون و منم نفسی از سر آسودگی کشیدم و درو باز کردم. با جیغ و داد اومدن تو ... بنفشه از همون دم در قر می داد ... از کاراش خنده ام گرفت و کشیدمش تو خونه. شبنم چلپ چلپ منو ماچ کرد و گفت:- تولدت مبارک بی شعور ...- میسی ... کادوت کو؟- وا! چه پرو! همین که یادم بود از سرتم زیاده بچه ننر! بنفشه و آتوسا هم تند تند منو بوسیدن و تولدمو تبریک گفتن. آتوسا با وسواس گفت:- خب امشب تولد می گرفتی دیگه ...نمی شد بگم آرتان اصلا یادش نبود. برای همینم به ناچار گفتم:- دوستاش فقط امشب می تونستن بیان ... اگه می گفتیم تولده زشت می شد ... می گفتن شام عروسیو شب تولد می خوان بدن که کادو بگیرن ...- همینه که هست ... شام عروسی که بی کادو نمی شه ...دوباره صدای زنگ بلند شد. ولی اینبار زنگ در خونه بود ...بنفشه شلنگ و تخته اندازون رفت درو باز کرد و آرتان با اون تیپ خفنش اومد تو ... خواستم بی توجه بهش برم توی آشپزخونه که دیدم پشت سرش مانی و نیما هم اومدن تو! نیما؟!!! اینجا چی کار می کرد؟ مگه آرتان نگفت دعوتش نکرده؟ آرتان برای اینکه سوتی کار خودشو بگیره رو به من گفت:- عزیزم دم در بودم که مانی و نیما اومدن ... نیما خان افتخار نمی دادن به زور آوردمشون تو ...هایییییی! عین خر موندی تو گل نه؟ ضد حال زدی ضد حالم خوردی! حقته! با خوش رویی ازشون استقبال کردم و نیما رو هم یه کم زیادی تحویل گرفتم. اصلا هم به چشم غره های آرتان محل نذاشتم. وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم رفتم توی آشپزخونه که ببینم چیزی کم و کسر نباشه. بنفشه هم با غر غر اومد تو و گفت:- آقا خب یعنی چی؟ این مهمونی که مال متاهلاست ... من و این شبنم گور به گوری باید سرمون بی کلاه بمونه؟!- شکایتشو به من نکنه ... برو به خود آرتان بگو ... - اه! به هیشکی هم نه و به آرتان ... همچین نگام کنه که زنده و مرده ام تو گور بلرزن ... راستی بی شعور کاری صورت ندادین هنوز با آرتان؟ یه جوری نگات می کنه!با خنده گفتم:- گمشو ... این اصلا احساس سرش می شه؟ من جلوی این لختم راه برم یه نگاه می اندازه بعد باد می اندازه تو گلوش می گه برو یه چیزی بپوش اینجوری سرما می خوری ...دو تایی زدیم زیر خنده و ولو شدیم روی صندلیا. همون وقت آرتان اومد توی آشپزخونه ... بیچاره بنفشه قبضه روح شد نمی دونم چرا اینقدر همه از آرتان می ترسیدن. درسته که یه وقتایی ترسناک می شد ولی نه همیشه. بنفشه زیر لب یه چیزی بلغور کرد و از آشپزخونه پرید بیرون. آرتان به بهونه آب خوردن رفت سر یخچال و رو به من گفت:- لباست بهتر شد ... با خشم نگاش کردم و خواستم برم بیرون که پرید دستمو گرفت و شیشه آبو گذاشت روی میز و گفت:- ببین ترسا ...با عصبانیت گفتم:- من کورم چیزی نمی بینم ...نفس عمیقی کشید و گفت:- آخه خانوم من ... من که یه بار به شما گفته بودم بعضی از دوستام نگاه درستی ندارن ...- به من ربطی نداره ... فکر نکن لباس عوض کردم ازت ترسیدما .... نخیر آقا! فقط نخواستم شب خودمو خراب کنم ...- آهان یعنی برای خودت مهم نیست که بقیه دیدت بزنن ...خون به صورتم دوید. دستمو از دستش کشیدم بیرون. چندشناک ترین نگاهمو پرت کردم تو صورتش و از آشپزخونه زدم بیرون. صدای زنگ بلند شد. خود آرتان اومد درو باز کرد و گفت اومدن ... دوستاش پشت سر هم تند تند می رسیدن و من همه اشونو با هم داشتم قاطی می کردم. خانوماشون خیلی خون گرم بودن و حسابی هم منو تحویل می گرفتن ... ولی مرداشون! حق با آرتان بود یه سریاشون نگاه های بدی داشتن ... خوب شد تاپمو در آوردم با اینکه لباسم پوشیده بود اینجوری نگام می کردن دیگه چه برسه به وقتی که لباسمم باز باشه! کارم شده بود تعارف کردن:- بفرمایید تو رو خدا ...- ازخودتون پذیرایی کنین - چرا اونجا؟ بفرمایید بالا بشینید ...- لباستون رو بدید براتون آویزون کنم ...پدرم در اومده بود ... بنفشه برای اینکه مجلسو از خشکی در بیاره رفت طرف ضبط و روشنش کرد. صدای موسیقی که بلند شد انگار توی همه دینامیت گذاشتن ... منفجر شده و ریختن وسط ... همچین قراشونو خالی می کردن که انگار منتظر یه همچین فرصتی بودن ... جالبی اون مجلس این بود که مشروب توش سرو نمی شد کسی هم سراغی ازش نمی گرفت. انگار آرتان کلا اهل این برنامه ها نبود ... اینو از حرف یکی از دوستاش فهمیدم که گفت:- آرتان امشبم نوش بی نوش؟!آرتان اخمی کرد و گفت:- شاهین ... تو که می دونی ...- ای بابا گفتم شاید حالا که مزدوج شدی عقیده ات عوض شده باشه ...بعد نگاهی به من کرد و گفت:- خانوم شما یه کم نصیحتش کنین ... من نمی دونم چرا اینقدر با آب شنگولی بده ...لبخندی زدم و گفتم:- والا هر کاری می کنم که به حرفم گوش نمی ده ... فکر کنم آخرم باید ترکش کنم تا از غم فراغم هم بخوره هم بکشه ... شاهین غش غش خندید و گفت:- چه خانوم روشن فکری داری آرتان ... بابا دمت گرم ترسا ...چه زود پسر خاله شد! بیا اینم عاقبت صیمیمت با مردا ... نگاه آرتان خون گرفته بود ... ترسیدم و سریع از مهلکه گریختم ولی هنوزم دلم خنک نشده بود. دوست داشتم این مهمونی رو زهرمارش کنم همونطور که اون زهرمار من کرد ... همه داشتن اون وسط توی هم می لولیدن ... لامصب آهنگ جدید اشکین بود ...- می خوام امشب بوس بارونت کنم بعد یه لیوان کافی مهمونت کنم اس ام اس اومد نخونم کلی داغونت کنم بگی این چه کوفتی بود بزنم پریشونت کنم آخه من مرض دارم آخه من مرض دارمرفیقای خز دارمتو خونه قفش دارمتو رو من لوس می کنممی برم و بوس می کنمدیگه طاقت نیاوردم. بهترین موقعیت بود که حال آرتانو بگیرم. شیرجه زدم به سمت نیما که نشسته بود و حسابی گرم صحبت با مانی بود ... من نمی دونم تو این موقعیت اینا چه جوری حرفشون می یومد. مهلت هیچ عکس العملی بهشون ندادم دست نیما رو گرفت و کشیدمش وسط ... نیما با حیرت گفت:- چته ترسا ؟!- نیمایی می خوام باهات برقصم ...من داشتم می رقصیدم ولی نیما داشت فقط نگام می کرد:- دختر خوب ... این شوهر تو نزده می رقصه ...دستشو کشیدم و گفتم:- زود باش دیگه! همه دارن نگامون می کنن ...ناچار شد باهام همراهی کنه ... لامصب! همیشه به رقصش غبطه می خوردم مردونه می رقصید ولی محشر بود باید وادارش می کردم یه تکنو هم بزنه ... اصلا چی می شد اگه امشب خودم عربی می رقصیدم؟! توی این فکرا بودم که نیما گفت:- ترسا ... آرتان داره بد نگام می کنه ... برات دردسر می شه دختر خوب من برم بشینم؟!- حرف نزن نیما ... خب اذیتم می کنه! حقشه!- اذیت؟! چی کارت می کنه مگه؟- بیخیال ... الان فقط مهم اینه که بچزونمش ...دست نیما رو کشیدم و یه جورایی خودمو انداختم تو بغلش نیما بیچاره سرخ شد خودشو کشید عقب و گفت:- ترساااااا نکن دیوونه .... داری با غیرتش بازی می کنی!- مگه نمی گی دوسم داره؟ کو؟ پس چرا کاری نمی کنه؟!- از اون اول که اومدیم همه نگاه و توجهش مال توئه! اینا نشونه چیه ... ولی بازم بهت ثابت می کنم ...- وای وای علیرضاز ...- هان؟!- هیچی گوش کن ... خودمم شروع کردم با آهنگ بخونم ...- مرض داری نمی سازی؟علیرضازو می گیری بازی؟برو برو از خود راضی ..وای چقده تو بد فازی ...حالا من که خودم رو مودم نبودم .. بودم بندریش کنم ببینم اون دستای قشنگو رو هوابذارید ببینم اون لرزون سینه ها رو یالا ...حالا وقتشه اسمت بشه شهلا طلا ...من می خوام دست به سرت کنم تو رو بپرم با یکی هی بگم برومن می خوام که تو رو همسرت کنمحرص بدم اما نمی خوام تو رو پر پرت کنم آخه من مرض دارم آخه من مرض دارم ...نیما خنده اش گرفت و گفت:- واقعا داره تورو می گه ها ...غش غش خندیدم و گفتم:- ا نیما به دنبال این حرف هلش دادم که چشمم افتاد به آرتان. تکیه داده بود به اپن و داشت خیره خیره نگام می کرد. قسم می خورم اگه یقه اشو شل می کرد دود می زد بیرون ... کامل پیدا بود داغ کرده. یکی از دوستاش رفت طرفش و یه چیزی بهش گفت ولی بدون اینکه به یارو حتی نگاه هم بکنه سرشو به نشونه نفی تکون داد. اینقدر خشن شده بود که دوستشم وحشت کرد و گذاشت رفت ... نیما هم متوجه آرتان شد و گفت:- مرد روی عشقش تعصب داره ...نه روی هم خونه اش ... برو از دلش در بیار ...- بیخیال نیما! عمراً- هنوزم بهت ثابت نشده؟- چی؟- اینکه دوستت داره ...- معلومه که نه ...- می خوای بهت ثابت کنم؟- چه جوری؟- کاری نداره که ... آخر مجلس یه آهنگ آروم می ذاریم واسه رقص تانگو ...- خب؟- اینجور وقتا هر دختر و پسری می ره تو فکر اونی که دوسش داره ...فقط نگاش کردم. خودش ادامه داد:- شک نکن که می یاد طرفت که باهات برقصه ... حتی برا امتحانش یکی از دوستاتو بفرست که بره باهاش برقصه ولی می بینی که قبول نمی کنه. آدم دوست داره فقط با اونی که دوسش داره تانگو برقصه ... مگه اینکه کسیو تو زندگیش نداشته باشه ...پوست لبمو جویدم و گفتم:- بد فکری هم نیست ...دست زد به کمرم و گفت:- برو به مهمونات برس ... رقص خوبی بود ممنون ...- من از تو بیشتر ممنون نیمایی ...- برو زلزله ... شوهرتو دق دادی ...خندیدم و رفتم پیش بنفشه و شبنم. بنفشه نشگونی از بازوم گرفت و گفت:- لا گور بری ... این بیچاره چشاش خشک شد از بس تو رو نگاه کرد و تو محل نذاشتی ... چه قریم می دادی اون وسط برای من!- چشش دراد! - باز چی شده که تو دندون تیز کردی؟!- هیچی همین بی احساسیش لجمو در می یاره ...- بیخیال بابا ... این کجاش بی احساسه! از نگاهای این من به جای نیما اشهدمو خوندم ...- فعلا نقطه ضعفش شده نیما ... منم دارم می تازونم ...- از بس تو خبیثی ...خندیدم و رفتم توی آشپزخونه تا یه سینی شربت بریزم ببرم که نیما از پشت سرم گفت:- ترسا دارن زنگ خونه تون رو می زنن ...- نیما جون قربون دستت درو باز کن ... من فعلا دستم بنده.نیما سری تکون داد و رفت. منم رفتم توی آشپزخونه و مشغول ریختن شربت ها شدم. همون موقع فشار شدید دستی رو توی پهلوم حس کردم و دادم بلند شد:- آخ ... آخ ...می خواستم بچرخم ولی هر کسی که بود محکم چسبیده بود بهم و اجازه نمی داد. اومدم جیغ بزنم که صدای آرتان از کنار گردنم بلند شد:- چیه؟! انگار خیلی بهت خوش می گذره ... به نام من به کام نیما خان ... آره؟!- برو کنار آرتان ... پهلومو سوراخ کردی ...- برم کنار که بری توی بغل اون نیمای لعنتی؟- به تو ربطی نداره که من چی کار می کنم؟!- اشتباه به عرضتون رسوندن خانوم کوچولو ... من سیب زمینی نیستم ... من شوهرتممممم- هی شوهر شوهر نکن ... تو فقط یه اسمی توی شناسنامه من ...- اون اسم توی شناسنامه هم حرمت داره ... اگه بخوای بی حرمتش کنی لهت می کنم ...- ا نه بابا! چه غلطا! نه من سوسکم نه تو دمپایی ... له کردن من به این آسونیا نیست آقا ...- ترسا اون روی سگ منو بالا نیار ...- تو که همیشه اون روی سگت بالا هست ... یه بارم شده اون روی خوبتو نشون بدی؟چقدر بی انصاف بودم وجدانم سرم داد کشید:- پس فطرت این پسر اینقدر به تو خوبی نکرده تا حالا؟بلندتر سر وجدانم داد زدم:- تو خف بمیر وسط دعوا نرخ تعیین نکنه من جلو این اگه کم بیارم کلاهم پس معرکه است ...آرتان منو چرخوند به طرف خودش و گفت:- خوب گوش کن ببین چی می گم ... خوش ندارم دیگه دور و بر نیما ببینمت! فهمیدی؟!با سرتقی زل زدم توی چشماش و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:- واسه تو چه فرقی داره که من دور و بر کی باشم؟ توام برو با هر کی دوست داری برقص اگه من گفتم چرا!- آبرو برای من نذاشتی جلوی دوستام ... مگه من مث تو بی آبروئم ...- اااا نه بابا! قربون اون دوستای با آبروت برم ... یعنی می خوای بگی ندیدی چقدر راحت با زنای همدیگه می رقصن؟ نترس اونا از تو روشنفکر ترن ...دست کشید توی موهاش. مشخص بود کم آورده ... راه افتاد که بره از آشپزخونه بیرون و گفت:- در هر صورت یه بار دیگه دور و بر نیما ببینمت مسئولیت اتفاقی که بعدش می افته پای خودته ...با اینکه رفته بیرون ولی داد زدم:- وای وای ترسیدم ...__________________نکبت! فکر کرده کیه؟! فقط بلده داد بزنه ... می رم از شرت راحت می شم. آخ نه ! می دونم دلم برای داد و هواراش هم تنگ می شه . خداییش ترسا اگه عین سیب زمینی باشه و تو با هرکی خواستی بچرخی اونم هیچی نگه خوشت می یاد؟ معلومه که نه! پس چرا اینقدر حرصش می دی؟ چون خوشم می یاد ... سرک کشیدم ببینم مهمون جدیدی که اومده تو کیه ... با دیدن طرلان که مشغول خوش و بش با آرتان بود تازه فهمیدم مهمونمون کی بوده ... بی شرف حتی به من نگفته بود طرلان هم دعوته! سینی شربتو بردم بیرون دادم دست شبنم و ازش خواهش کردم پذیرایی کنه خودمم رفتم به استقبال طرلان ... از وقتی که بهتر شده بود خیلی گرم تحویلم می گرفت. یه کم خوش و بش کردیم من رفتم سراغ بقیه مهمونا ... داشتم با خانوم یکی از دوستای آرتان حرف می زدم که صدای نیما از پشت سرم بلند شد. - ترسا ...از خانومه عذر خواهی کردم و برگشتم سمت نیما:- جانم؟- ترسا این دختره که الان اومد تو کی بود؟ - کی؟- من رفتم درو روش باز کردم .... چشم و ابرو مشکیه ...با خنده گفتم:- همون خوشگله؟- آره ...- نمی شناسیش؟- باید بشناسم؟- شب عروسی من و آرتان یادت رفته آرتان داشت با این خوش و بش می کرد؟ - اا این همون دختره اس؟- آره ...- نسبتش با آرتان چیه که تو اصلا روش حساس نیستی؟- ا فکر کردی من حسودم؟!- نه اصلاً ... همون وقتم که حسی به آرتان نداشتی می خواستی چشماشو در بیاری دیگه چه برسه به الان! خندیدم و گفتم:- دختر خاله اشه ...- نامزدی ... چیزی ...با خنده جیغ زدم:- نیمااااااااااااااونم خندید و گفت:- کوفت آبرومو بردی ...- هان چیه؟ چشمت گرفته؟- نه بابا ... فقط دیدم خیلی خانوم و با وقاره ...آهی کشیدم و گفتم:- الان اینجوریه قبلا عین من بوده ...- یعنی چی؟- قضیه اش مفصله ...- کاری به قضیه اش ندارم ... می گم مگه تو چته که می گی قبلا عین من بوده؟- هان ! از اون لحاظ! ببین خوب من جنگولک بازیم زیاده ... طرلان خیلی خانوم و آرومه ...- وقار ربطی به شیطنت نداره ... تو شیطونی ولی متانت هم داری ...خر کیف شدم و با نیش باز گفتم:- مرسی نیماییییییی ...دستی خورد سر شونه ام:- ترسا ... بیا با اشکان و خانومش آشنا شو ...منو کشید کنار و در حالی که بازومو فشار می داد گفت:- تذکر انگار تو گوشت فرو نمی ره ... باید باهات با خشونت برخورد کنم ...- تو کاری جز فرو کردن انگشتات تو دست من نداری؟! له کردی دستمو ...- ترسا ... کاری نکن که مجبور شم بهت ثابت کنم شوهرتم!زل زدم توی چشماش و با خشونت گفتم:- از توی وحشی هیچی بعید نیست ...اومد جوابمو بده که گوشیش زنگ زد. چپ چپ نگاهی بهم کرد و جواب داد:- الو ...- دستت درد نکنه ... می یام الان دم در می گیرم ...جبران می کنم.- قربونت خداحافظ ...بعد از قطع کردن گوشی منو ول کرد و با چند تا از دوستاش اشاره کرد و همه با هم رفتن بیرون ...معلوم بود قضیه اشکان و خانومش هم نقشه بوده که منو از نیما جدا کنه. با تعجب نگاشون کردم و شونه بالا انداختم. شبنم اومد دستمو کشید و گفت:- بیا یه ذره هم با من قر بده ... نمی شه که فقط با نیما ...نگاهی کردم به مهمونا که همه دست از رقصیدن برداشته بودن و به صف ایستاده بودن. تعجب کردم و رو به شبنم گفتم:- اینا چشون شده؟!شبنم هم شونه ای بالا نداخت که یهو همه اشون با هم شروع کردن به خوندن:- تولدت مبارک .... تولدت مبارک ... هنگ کردم به معنای واقعی و چشمم افتاد به در ورودی ... آرتان با یک کیک بزرگ که روش دو تا فشفشه گنده روشن بود اومد تو ... دوستاش هم اینطرف اونطرفش داشتن دست می زدن. همه می خندیدن ولی من حتی خنده ام هم نمی یومد ... آرتان ! آرتان ! آرتان ! من چی بگم به تو؟! آرتان کیکو داد دست یکی از دوستاش تا ببره بذاره روی میز و آغوششو به روی من که هنگ کرده بودم باز کرد. جلل خالق! به حق کارای هرگز ندیده از آرتان! می خواست منو جلوی جمع بغل کنه؟! باید کاری می کردم وگرنه دیگه خیلی تابلو بازی می شد. خودمم خیلی دوست داشتم بغلش کنم ... آتوسا از پشت سر هلم داد و با غیض گفت:- تعجب بسه ... دستای شوهرت خشک شد ...اون ناکس هم وایساده بود سر جاش ... به ناچار رفتم طرفش و توی آغوش گرمش گم شدم. دستاشو دور کمرم حلقه کرد منو محکم چسبوند به خودش و در گوشم گفت:- تولدت مبارک عزیزم ...دلم ضعف رفت. انتقام و همه چیز یادم رفت ... با بغض گفتم:- آرتان ...و سرمو بالا گرفتم و زل زدم توی چشماش ... از چشماش خوندم که فقط داره نقش بازی می کنه و هنوز از دستم شاکیه بدجور ... برای همینم سریع خودمو جمع و جور کردم و از آغوشش اومدم بیرون. آرتان دستمو گرفت و گفت:- عزیزم ... وقتشه که شمعاتو فوت کنی ...باورم نمی شد که آرتان شب تولد منو یادش باشه! دوتایی با هم رفتیم پشت میزی که کیکو گذاشته بودن روش ... کیکم شبیه عدد بیست به لاتین بود ... یه دو و یه صفر ... تو دلم به خودم غر زدم:- چیه انتظار داشتی الان شکل یه قلب باشه؟! زهی خیال باطل ...آرتان با خونسردی فشفشه ها رو برداشت و بیست تا شمع کوچیک توی کیک فرو کرد و همه رو روشن کرد. بعد کنارم ایستاد و گفت:- فوت کن خانومم ..نگاش کردم .... با اینکه حرفاش همه اش ریا بود ولی به دلم می نشست. خواستم فوت کنم که بنفشه و شبنم با هم با هیجان در حالی که آخر جمعیت بابا و پایین می پریدن گفتن:- آرزو کن ... آرزو کن ...آرتان گفت:- اینا خرافاته ... فوت کن!چشمامو بستم. دوست داشتم آرزو کنم ... اگه خرافاتم بود دلمو شاد می کرد ... خواستم آرزو کنم که راحت کارام درست بشه برم کانادا ... پس آرتان چی؟! خواستم آرزو کنم آرتان عاشقم باشه و منو نگه داره ... پس کانادا و تحصیلاتم چی؟! چشمامو باز کردم و فوت کردم:- خدایا هر چی به صلاحمه همون بشه ...صدای تولدت مبارک دوباره اوج گرفت ... دوستای آرتان شروع کردن با هم بگن:- ما کیک می خوایم یالا ... ما کیک می خوایم یالا!آرتان با لبخند گفت:- اول کادو ... هر چیزی عوارض داره ...خانوما هم با دست و سوت موافقتشون رو اعلام کردن ... همه می دونستن که اون شب تولد منه و با دست پر اومده بودن ... حتی بنفشه و شبنم و آتوسا و مانی و نیما ... کادوی همه به کنار ... کادوی آرتان و نیما هم به کنار ... مونده بودم نیما کی کادو گرفته! اون که اصلا دعوت نبود! وقتی همه کادوشون رو دادن صدای جیغ و هورای خانوما بلند شد که آرتان باید کادوشو بده ... آرتان هم با لبخند خواست کادوشو بیاره که نیما گفت:- کادوی من مونده ...صدای دندون قروچه کردن آرتان رو به خوبی حس کردم. با لبخند گفتم:- نیمایی من اصلا توقعی نداشتم ...- این چه حرفیه؟ مگه می شه واسه تولد زلزله چیزی نگیرم؟با خنده باکس خوشگل مشکیو سفیدو از دستش گرفتم و بازش کردم. نیما دقیقا ایستاده بود کنار دست من و آرتان ... داخل باکس یه بلوز خیلی شیک سفید رنگ بود با دور دوزی و مرواریدای طلائی ... به اضافه یه عطر که بوی شیرین فوق العاده ای داشت و از مارکش فهمیدم کلی پولشه ... صدای دست و سوت همه بلند شد با محبت به مانی نگاه کردم. مانی هم لبخندی زد و گفت:- این بلوزو ست همین شلواری که پات کردی گرفتم ... ولی خب خبر نداشتم می خوای امشب بپوشیش وگرنه زودتر به دستت می رسوندمش ...آرتان با حساسیت گفت:- مگه شلوارو شما گرفتی نیما جان؟نیما نگاهی به آرتان کرد و گفت:- مگه ترسا نگفتی بهت؟ سوغاتی ایتالیاشه ... مال گذشته هاست ... آرتان سری تکون داد و گفت:- آهان ...ولی رگ گردنش که زده بود بیرون خبر از حال داغونش داشت. نیما خم شد در گوش من گفت:- من فرار! فکر کنم زیاده روی کردیم ...نیما رفت و من خندیدم. آرتان با حرص باکس و هدیه ها رو از من گرفت و گذاشت زیر میز ... دوباره صدای همهمه اوج گرفت که می خواستن کادوی آرتان رو ببینن ... آرتان مشخص بود هیچ دل و دماغی نداره و به زور داره مراسم رو ادامه می ده. یه جعبه مخملی گرفت طرفم و گفت:- تولدت مبارک ..سردتر از خودش گفتم:- ممنون ..جعبه رو از دستش گرفتم و باز کردم. همه داشتن سرک می کشیدن ... خدای من! چه دستبند و پابند خوشگلی ! طلای سفید و زمرد! چشمای همه خانوما چهار تا شده بود ... نقش بازی کردن رو کنار گذاشتم .. سردیمو فراموش کردم و با محبت گفتم:- ممنونم آرتان ...ولی آرتان همونطور سرد گفت:- قابل تورو نداره ...دستبندو برداشت و بست دور مچ دستم ... انگشتش که خورد به دستم تازه فهمیدم دستش سرده سرده ... با نگرانی نگاش کردم. فکر کنم یه کم زیاده روی کردم ... بچه ام انگار حالش خیلی بد شده بود. پابندو برداشت که ببنده ولی سریع از دستش گرفتم و خودم بستمش دور مچ پام. دوست نداشتم جلوم زانو بزنه. آرتانو فقط تو اوج دوست داشتم. مشغول بستن قفل پابند بودم که دوستاش با هم شروع کردن به خوندن:- ترسا آرتانو ببوس یالا ... یالا ... یالا...ای بابا ... اینام که کلا امشب گروه سرود تشکیل داده بودن ... آرتان نگام کرد. حالا باید چه خاکی تو سرم می کردم؟ آتوسا از اون ته بهم اشاره کرد یالا دیگه. چاره ای نبود ... روی پنجه پا بلند شدم و گونه اشو بوسیدم ... آرتان هم با لبخند نگام کرد ... این لبخند دیگه واقعی بود! مطمئنم .... دوستاش ول کن نبودن. اینبار خوندن:- آرتان ببوسش یالا ... آرتان ببوسش یالا ...آرتان هم خونسردانه خم شد ... لپمو گرفتم جلوی صورتش که دستشو آورد بالا ... صورتمو با دستش داد بالا و زیر گلومو بوسید ... یا پنج تن! حس کردم فشار برق قوی از بدنم رد شد ... حس عجیبی داشتم. بدنم به لرزه افتاده بود. دوستای لعنتیش دوباره خوندن:- یواش یواش ... بذار رو لباش ...همینو کم داشتم! درسته که از خدام بود ... ولی نه جلوی همه! اولین بوسو توی خلوت دوست داشتم ... توی یه حس و حال عاشقانه شاعرانه .... اوهو چه غلطا! این حرفا از من بعید بود ... ولی حسم بود چی کارش می کردم؟ دوستاش هنوز می خوندن. شبنم و بنفشه غش کرده بودن از خنده ... نگاه نیما هم انگار غم داشت. ولی بقیه عادی به ما خیره شده بودن ... آرتان صورتمو گرفت بین دستاش و زل توی چشمام ... یه کم نگام کرد بعد زل زد به لبام .... می خواستم التماس کنم الان نه آرتان. چشمامو بستم .... چیزی نمی تونستم بگم. دستاشو که از روی صورتم برداشت چشمامو باز کردم. رو کرد به سمت دوستاشو و گفت:- دیگه پرو نشین ... وقت خوردن کیکه ...همه خندیدن و نشستن. نفس راحتی کشیدم که بیخیال شد. خدارو شکر! کیک رو بریدیم و بین مهمونا پخش کردیم. بعد از خوردن کیک نیما همینطور که از کنارم رد می شد و می رفت به سمت ضبط گفت:- الان وقتشه ...منظورشو فهمیدم و بیخیال پامو انداختم روی پام. صدای موسیقی بلند شد و چراغا هم خاموش شد. دوباره صدای جیغ و سوت بلند شد و همه دوتایی رفتن وسط. چقدر این دوستای آرتان هیجان داشتن! حواسم به آرتان بود که به دیوار روبروی من تکیه داده و داشت به جمعیت رقصنده نگاه می کرد. از این بشر آبی داغ نمی شد. با تاسف سری تکون دادم و به سمت نیما نگاه کردم. نیما هم نگاهی به آرتان کرد و یه دفعه اومد طرف من ... مونده بودم چه قصدی داره ... جلوم خم شد و خیلی آهسته گفت:- این شوهر تورو فقط باید تحریک کرد تا یه تکونی به خودش بده ...- الان چی کار کنم؟دستمو گرفت و کشید به سمت وسط سالن. یهو یه نفر از پشت دستمو گرفت و با صدایی خشم آلود گفت:- اجازه بدین رقص آخر رو با همسرش بکنه نیما جان ...نیما چشمکی یواشکی به من زد و رو به آرتان گفت:- بله خواهش می کنم ...با رفتن نیما آرتان منو کشید توی بغلش. دوست داشتم سرمو بذارم روی سینه اش و هیچی نگم ... اونم هیچی نگفت ... صدای عماد طالب زاده که بلند شد بیشتر توی سکوت غرق شدم ... چقدر شعرش به دلم نشست:- علاقه ام به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگ تر شدهاز اون وقت که تو با منی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهعلاقه ام به تو خیلی بیشتر شده می دونم نمی تونی درکم کنیولی اینو یادت نره عشق منمی میرم اگه روزی ترکم کنی می خوام لحظه لحظه به تو فکر کنمنمی خوام کسی سد راهم بشهنمی خوام کسی جز تو پیشم بیادبه جز تو کسی تکیه گاهم بشهمنم که می میرم برای چشاتمنم که می میرم واسه خنده هاتمی خوام بیشتر از اینم عاشق بشمکمک کن بتونم بمونم باهاتعلاقه ام به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگ تر شدهاز اون وقت که تو بامنی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهمحو این آهنگ زیبا بودم ... چقدر به حال من می خورد. نمی دونم چرا ولی حس می کردم فشار دست آرتانم دور کمرم بیشتر شده و یه جور عجیبی منو چسبونده بود به خودش ... یه کم که بیشتر تو اوج آهنگ فرو رفتیم یکی از دستاشو از دور کمرم برداشت و کرد لای موهام ... سرمو چسبوند روی سینه اش ... صداس نفسای عمیقشو می شنیدم. داشت موهامو بو می کرد ... منم داشتم عطر خوشبوشو می بلعیدم بی اراده سرمو گرفتم بالا ... تو اوج آهنگ بود ... آرتان هم داشت نگام می کرد ... توی نگاه جفتمون یه چیز بود ... خواهش برای اینکه دیگری مهر سکوتو بشکنه ولی حیف .... فاصله صورت آرتان با صورتم هی داشت کم و کمتر می شد ... و شدت نفسای منم داشت بیشتر و بیشتر می شد ... دستشو گذاشت زیر چونه امو سرمو آورد بالا تر ... توی نگاش تمنا و تب موج می زد ... تب خواستن ... خودمو سپردم به دستش ... منم میخواستم ... سرش اومد پایین ... دیگه چیزی نمونده بود چشماشو بست ... منم بستم ... هر آن منتظر داغ شدن لبام بودم که یهو چراغا روشن شد و صدای دست و هورا بلند شد ... لعنتی! آرتان سریع از من فاصله گرفت و من نفس بریده رفتم نشستم روی صندلی ... حالم یه جور عجیب غریبی بود که قابل توصیف کردن نیست ... توی جمعیت چشمم افتاد به نیما که دستش دور کمر طرلان بود و حسابی مشغول بگو بخند بودن. به چشمام اعتماد نکردم و دوباره نگاه کردم ... خودش بود ... حس و حال خودم یادم رفت و لبخند زدم ... پس نیما واقعا از طرلان خوشش اومده بود ... باید توی اولین فرصت همه چیزو راجع به طرلان بهش می گفتم ... اصلا دوست نداشتم طرلان یه ضربه دیگه بخوره ... طرلان لیاقت این خوشبختی رو داشت ... نیما هم همینطور ...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 68
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 62
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 217
  • بازدید ماه : 555
  • بازدید سال : 13,603
  • بازدید کلی : 302,512